سال های اول کارم تو آ.پ. یکی از مددکارهای کانون* اصلاح* و تربیت می اومد دنبال کارهای تحصیلی محکومین شون . کانون دختران مدرسه نداشت .قرار بود بچه ها اونجا درس بخونن و یه ناظر بره ازشون امتحان بگیره ، از اونکارهایی که همه یه جوری جلوش سنگ مینداختن ، ای بابا ! درس خون بودن که زندون نمی افتادن ! حالا دیپلم بگیرن چی میشه ؟! بیان بیرونم که دوباره میرن دزدی ! از این حرفا ... توی رفت و آمدها با مددکارشون دوست شدم ،میگفت خوندنی ها رو خودمون کمک میکنیم ولی تخصصی ها چی ؟ روحیه بچه ها خیلی خوب میشه وقتی درس میخونن . قرار شد چند جلسه برم رفع اشکال ریاضی و فیزیک کنم برای بچه هایی که نهایی دارن ...
روزی که رفتم کانون ، به خودم گفتم به به ! ماشالله بهت ! چقدر تو آدم خوبی هستی ! خیلی بزرگواری ! از تایم تعطیلت زدی ! نشستی درس های سوم رو دوره کردی ! داری سعی میکنی با محبت باهاشون حرف بزنی ! چقدر آدم خوبی هستی که به روش نمیاری اون چی کاره است ! آفرین که به روش نمیاری میدونی به جرم معاونت در قتل پدرش تو زندانه ! خیلی فهمیده ای ...
اختلاف سنی مون که زیاد نبود ، نشستم شروع کردم مسئله حل کردن ، کم کم راحت شدیم باهم ...وسطهای حرفام یه شوخی در مورد مامانم کردم ...گفتم اگه فلان کار رو نمیکردم مامانم بهمان میکرد ، همونطور که دوتایی غش غش میخندیدیم گفت :شانس آوردم مامان من تو این خط ها نبود ، همش گیر بابام بود ، آخرم که زد کشتش مارو انداخت تو شر ...
یه لحظه ، فقط توی یه لحظه جامون عوض شد ...چقدر بزرگوار بود که به روی من نمی آورد اگه خدا ، پدر و مادر ما دو تا رو عوض کرده بود ،الان اون داشت به من حد و مشتق درس میداد .
از اون روز به بعد هر وقت ، هر جایی ، خواستم به کسی کمک کنم ،من بیشتر از اون خجالت میکشیدم تا اون از من ...
امروز یه پست خوندم که لازمم بود ، لازم بود این خاطره رو یادم بیاره ، همونطوری که تلخی اولین بار که ژل داخل آلوئه ورا رو تصادفی زدم به لبم یادم آورد ...