تقریبا کل شب رو بیدار بودم ...هی داستان ساختم تو سرم ...مثلا زنگ بزنم به معاونمون بگم حواست بهش باشه . مثلا زنگ بزنم به مشاورمون بگم میدونم سرت شلوغه و یه عالمه فرم هست که باید پر کنی ولی یه سر برو کلاسشون .مثلا زنگ بزنم به مدیرمون بگم میشه یه کارشناس مشاوره دعوت کنید بره تو کلاسشون در مورد افسردگی حرف بزنه ؟ بگم میدونم سرانه نگرفتید هنوز ولی اگه تو دفتر بگید ، هزینه اش رو مثل پارسال معلما تقبل میکنن. مثلا زنگ بزنم به خانم ر. بگم میدونم طرح درست فشرده است، بچه ها ضعیفن و کلافه ات کردن امسال ولی اگه شد یه کم باهاشون مهربون تر باش .مثلا زنگ بزنم به معاون پرورشی مون بگم یه اردو نمیزاری اینا یکم دور هم باشن بخندن ؟ مثلا زنگ بزنم به مامانش بگم یه کم بیشتر به اطرافت دقت کن !
ته هر کدوم این سناریو ها به خودم گفتم اگه اون شبی که یگانه وسط مهمونی هی پیام میداد، به جای خندیدن و استیکر فرستادن و خوش و بش باهاش تو دو خط بهش میگفتم وقت ندارم حرف های دخترونه بچگونه اش رو بشنوم ، حتما امشب الهه بهم پیام نمیداد ...شاید امروز صبح دیگه الهه ی قبلی رو نداشتیم ...شاید اصلا الهه نداشتیم...یادم بمونه اینا رو ...
معلم کلاس چندمی؟
امسال مدرسه نمیرم .این شاگردم یازدهمه