یک زمانی اینترنت برای من جای دنجی بود ، آدم های توی فضای مجازی آدم های به روزی بودند یا دانشجو بودن یا تازه فارغ التحصیل شده بودن. اولین ارتباط اینترنتیم از فروم های تخصصی شروع شد ، چت روم های یاهو مسنجر که توش هم رشته ای ها رو پیدا میکردیم ...پروفایل هام حرف های حسابی داشت ،برای انتخابش فکر میکردم ،کتاب میخوندم،نه فقط من ، همه اونایی که اون دوره تو نت بودن ...ادبیاتمون مودبانه بود ،آدم هایی که باهاشون حرف می زدیم سعی میکردن نماد یه شخصیت سالم رو داشته باشن ...اما الان فضای مجازی پر شده از بچه های نوجوون که با هویت های جعلی عقده هاشون رو باز میکنن ...از زن هایی که خونه هاشون رو سفید و صورتی میکنن و از مهمونی ها و قهوه خوردناشون عکس میزارن ...از مردهایی که ... روم نمیشه بنویسم چی خوندم امروز ...از آدم های سطحی که با یه گوشی احساس میکنن،احساس میکنن،رسانه هستن و در مورد هر چیزی تحلیل های آب دوغ خیاری طرح میکنن ...
یه زمانی چرخیدن تو فضای مجازی مثل قدم زدن تو بازار وکیل بود ...الان شده مثل خیابونی که دستفروش ها جنس های بنجلشون رو ریختن وسط پیاده روهاش و همه بی هدف قاطی هم میچرخن و فکر میکنن که چقدر داره بهشون خوش میگذره .
مطب پزشک اطفالی که بچه ها رو میبرم حوالی ونکه ،نزدیک بیمارستان شهید هاشمی نژاد . پارسال اسفندماه آقاشیره آبله مرغون داشت ،من باردار بودم و قبل از اون مبتلای به آبله نشده بودم ،ریسک ابتلام خیییلی بالا بود و سن بارداریم هم طوری بود که نه آمینو فایده داشت نه اصولا کاری به جز انتظار میشد انجام داد .امید ماموریت خارجی بود و من تو بدترین شرایط روحی چند سال اخیر ...ایستاده بودم سر کوچه مطب ، منتظر اسنپ که بیاد و برم پیش یه متخصص عفونی تا ببینم راه حلی برام داره یا نه ... یه خانم تقریبا قد کوتاه اومد کنارم شروع کرد حرف زدن ، چیزهایی گفت از دخترش که مریضه ، که کمک میخواد ،کلیه اش از کار افتاده،تو بیمارستان منتظر پوله ...به صورتش نگاه کردم هیچ حسی توش نبود ...همه پولی رو که از ATMگرفته بودم ،بهش دادم ،جا خورد شاید انتظار نداشت ...امروز درست همون جا دوباره دیدمش با همون داستان قبلی اومد سراغم ... شاید باید ناراحت میشدم که سرم کلاه گشادی رفته بود ولی راستش می ارزید به این که کمکش نکنم و بعد تا مدت ها فکر کنم نکنه راست میگفته .پول رو برای همین می خوایم دیگه ،آرامش فکر .
تقریبا کل شب رو بیدار بودم ...هی داستان ساختم تو سرم ...مثلا زنگ بزنم به معاونمون بگم حواست بهش باشه . مثلا زنگ بزنم به مشاورمون بگم میدونم سرت شلوغه و یه عالمه فرم هست که باید پر کنی ولی یه سر برو کلاسشون .مثلا زنگ بزنم به مدیرمون بگم میشه یه کارشناس مشاوره دعوت کنید بره تو کلاسشون در مورد افسردگی حرف بزنه ؟ بگم میدونم سرانه نگرفتید هنوز ولی اگه تو دفتر بگید ، هزینه اش رو مثل پارسال معلما تقبل میکنن. مثلا زنگ بزنم به خانم ر. بگم میدونم طرح درست فشرده است، بچه ها ضعیفن و کلافه ات کردن امسال ولی اگه شد یه کم باهاشون مهربون تر باش .مثلا زنگ بزنم به معاون پرورشی مون بگم یه اردو نمیزاری اینا یکم دور هم باشن بخندن ؟ مثلا زنگ بزنم به مامانش بگم یه کم بیشتر به اطرافت دقت کن !
ته هر کدوم این سناریو ها به خودم گفتم اگه اون شبی که یگانه وسط مهمونی هی پیام میداد، به جای خندیدن و استیکر فرستادن و خوش و بش باهاش تو دو خط بهش میگفتم وقت ندارم حرف های دخترونه بچگونه اش رو بشنوم ، حتما امشب الهه بهم پیام نمیداد ...شاید امروز صبح دیگه الهه ی قبلی رو نداشتیم ...شاید اصلا الهه نداشتیم...یادم بمونه اینا رو ...
منم از ساعت سه و نیم تا شیش وسط قرارشون وایساده بودم زل زده بودم بهشون !
یه اصطلاحی هست که دریا جنون داره ، یعنی بعضی ها با دیدن دریا اختیار از دست میدن و میخوان خودشون رو غرق کنن توش.
من جنون "وسط آسمون تو صبح های بارونی از پشت پنجره "دارم یعنی وقتی پنجره رو باز میکنم دلم میخواد از همونجا بپرم تو آسمون بعد سر جام فریز بمونم و هی قطره ها از بغلم سّر بخورن برن رو زمین .
تکنولوژیش یه روز میاد ،حیف که من نیستم اون موقع .
*عنوان از قیصر ...